بى خبر از اندوهِ بى پايانِ انسانها
سميه فروتن سميه فروتن


بى خبر از اندوهِ بى پايانِ انسانها،
نيمه شب آغشته در تاريكى و ظلمت! 
مى نشينم زير نورِماه ،
 مى شود هر لحظه يك غوغا به پا 
چشم هايى ,نا آشنا
درد هايى ،از دل جدا
هر طرف نقشِ گورى بر زمينِ سرد
سايه اى غمگين
فريادى به پا 
دستهايى خالى و دردهايى بى مدعا 
آسمانى دور 
زردى خورشيدُ ، گرمايه جان كاهِ تب آلودى 
جستجويى بى نشانُ ،تلاشِ بى سرانجامى!
جادهاى تاريك ُ ،پايى از نفس مانده
نه نشانى از كسىُ ،نه رد پايى به جا 
نه جوابى از پس در هاى هر لحظه
مى نشينم غرق در امواج تاريكى 
مى شود يك دم از اين دنيا جدا باشم؟!
خودم باشم؟
نه فكر رفتنى ،در سر 
نه قلب پُرسرى در بَر 
دلى خالى ز غمها و لبى خندان 
نه اندوهى پنهان در پشت هر لبخند
دو دستى خالى اما پُر
اگر باشم دمى از خود 
نگاهم را از تو خواهم شُست
انعكاسى مى شوم در سكوت شبهايت
وحشتى بودم در سايه سار خنده هايت
دوزخى مى ساختم ،
 تُهفه به اين عصيانِ بى پايان چشمانت  
 واى اگر من خودم بودم !!!
دگر آتش طغيان گر عشقت مرا سر تا پا نمى سوزاند
از زندان قلبت ميزدم بيرونُ  مى رفتم
 تا آخر دنيا 
مى زدم آتش بر آن دستانِ پُر مِنت 
مشت هايى مى شدم سخت و محكم بر ديوار احساست 
آنچنان مى كوفتم بر در قلبت تا فرو ريزد تمام هستى و جانت
خانه اى مى ساختم در ميان مستها
شب آوازه خوانى مى شدم در ميان كوچه ها
باده مى دادم بدست باده پيمانها
خود بازگو مى كردم اسرارِ نهانى را 
همچو شمعى در خلوت شبها نمى سوختم 
مست از تو در تدبير اين دنيا نمى ماندم
مى دريدم جامه يه  پرهيز را ازتن
غسل در جامِ مي مى كردم. 
رها مى كردم اين افكارِ پريشان را 
تا دمى از وحشت فردا بياسايم
جرعه اى از باده هستى ميكشم سر، خود را با زينت مستى مي آرايم
مى شوم نواى چنگى در شبستانها
شرار عشق مى افكندم به دلها 
پيام وصل مى خواندم به گوش عاشقِ تنها 
سلام قلب بودم بر لب جامى 
شراب بوسه مى دادم از پِيكِ يك رنگى 
سرا پا عشق بودم عشق

 

March 25th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان